در سایه درختی که یک نفر جا دارد تو بمان...

من به زیر آفتاب ماندن در کنار تو راضیم...



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, | 16:13 | نویسنده : محدثه |

چارلی چاپلین میگه:

آخر هر چیزی خوبه ، اگه خوب نشد ...

هنوز به آخرش نرسیدی ....

صبر کن!



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, | 16:5 | نویسنده : محدثه |

دلم کوچک است!

کوچکتر از باغچه پشت پنجره!

ولی انقدر جا دارد که برای دوستی که دوستش دارم ، نیمکتی بگذارم برای همیشه...



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, | 1:50 | نویسنده : محدثه |

همه از زندگی می نالند . اما دو دستی به آن چسبیده اند...



تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, | 1:47 | نویسنده : محدثه |

در یک آشنایی دوستانه ...

ما با هم دست دادیم ...!

تو فقط دست دادی...

ومن...

تمامی هستی خود...

از دست...



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 23:28 | نویسنده : محدثه |

 چشمانم را میگشایم . به سمت پنجره کوچک اتاقم خیره میشوم . پرتو های درخشان نور خورشید از لای حریر سفید ،با نقش و نگار های گندم گون و طلایی رنگ که بر سقف اتاقم آویزان است ، روی تختم می افتد و درخشش را چند برابر میکند ...

 

نسیمی می وزد پرده را در هوا می رقصاند و عطر گل های نرگسی و یاس و بنفشه  به مشامم می رسد احساس طراوت و تازگی می کنم احساس شروعی دوباره...

نفسی عمیق می کشم تا تمام فضای ریه ام را از عطر گل هل پر کنم. صدای آواز پرندگان همچون سمفونی صبحگاهی در گوشم نواخته می شود ؛ گویی مرا به هم آوایی با آنها دعوت می کند .

کمی بعد بر روی تخت می نشینم . نگاهم به سمت میز تحریرم در گوشه سمت راست اتاق می رود . کتاب هایم روی میز بازند و گهگاهی با وزش نسیم سعی در ورق خوردن دارند...به سمت میز تحریر می روم . دفتری با جلد آبی آسمانی که دور تا دور حاشیه ای طلاکوب دارد را برمی دارم . نامش را دفتر زندگی گذاشته ام نمی دانم چرا؟...

اما به خاطر دارم مادربزرگم خاطرات شیرینی از زندگی اش برایم بازگو می کرد و من مشتاقانه گوش میکردم  او هم گاهی میان قصه هایش می گفت:" زندگی مانند یک صبح دل انگیز بهاری است که شکوفه های درخت بهار نارنج مژده شروع یک روز زیبا را برای تو می آورند. همیشه سعی کن زندگی را زیبا ببینی .خوبی هارا، مهربانی هارا، دوست داشتن هارا ببین..."

من هم صورتم را نزدیک او می بردم و آرام بو.سه ای بر روی گونه اش  می زدم ...

هیچ گاه فراموش نمی کنم آن بوسه های شیرین را...آن حرف های زیبارا...فراموش نمی کنم صورت معصوم و قشنگ مادربزرگم را...

صفحه باز شده دفترم را دوباره نگاهی می اندازم . عطر شکوفه های خشک شده بهارنارنج در فضا می پیچد

هیچ گاه فراموش نمی کنم این صبح دل انگیز را...



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 21:41 | نویسنده : محدثه |

" آنه " تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟

وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندود پنهان بود...

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت

از تنهایی معصومانه دستهایت

آیا میدانی در هجوم درد ها و غم هایت

و درگیر و دار ملال آوردوران زندگیت

حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود

" آنه " اکنون آمده ام تا دست هایت را

به پنجه طلایی خورشید دوستی بسیاری

در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآوری

و اینک " آنه" شکفتن و سبز شدن در انتظار توست

در انتظار توست...

 



تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 13:12 | نویسنده : محدثه |
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد