صبح یه روز خوب...

 چشمانم را میگشایم . به سمت پنجره کوچک اتاقم خیره میشوم . پرتو های درخشان نور خورشید از لای حریر سفید ،با نقش و نگار های گندم گون و طلایی رنگ که بر سقف اتاقم آویزان است ، روی تختم می افتد و درخشش را چند برابر میکند ...

 

نسیمی می وزد پرده را در هوا می رقصاند و عطر گل های نرگسی و یاس و بنفشه  به مشامم می رسد احساس طراوت و تازگی می کنم احساس شروعی دوباره...

نفسی عمیق می کشم تا تمام فضای ریه ام را از عطر گل هل پر کنم. صدای آواز پرندگان همچون سمفونی صبحگاهی در گوشم نواخته می شود ؛ گویی مرا به هم آوایی با آنها دعوت می کند .

کمی بعد بر روی تخت می نشینم . نگاهم به سمت میز تحریرم در گوشه سمت راست اتاق می رود . کتاب هایم روی میز بازند و گهگاهی با وزش نسیم سعی در ورق خوردن دارند...به سمت میز تحریر می روم . دفتری با جلد آبی آسمانی که دور تا دور حاشیه ای طلاکوب دارد را برمی دارم . نامش را دفتر زندگی گذاشته ام نمی دانم چرا؟...

اما به خاطر دارم مادربزرگم خاطرات شیرینی از زندگی اش برایم بازگو می کرد و من مشتاقانه گوش میکردم  او هم گاهی میان قصه هایش می گفت:" زندگی مانند یک صبح دل انگیز بهاری است که شکوفه های درخت بهار نارنج مژده شروع یک روز زیبا را برای تو می آورند. همیشه سعی کن زندگی را زیبا ببینی .خوبی هارا، مهربانی هارا، دوست داشتن هارا ببین..."

من هم صورتم را نزدیک او می بردم و آرام بو.سه ای بر روی گونه اش  می زدم ...

هیچ گاه فراموش نمی کنم آن بوسه های شیرین را...آن حرف های زیبارا...فراموش نمی کنم صورت معصوم و قشنگ مادربزرگم را...

صفحه باز شده دفترم را دوباره نگاهی می اندازم . عطر شکوفه های خشک شده بهارنارنج در فضا می پیچد

هیچ گاه فراموش نمی کنم این صبح دل انگیز را...



نظرات شما عزیزان:

مبینا
ساعت11:08---22 مرداد 1393
وبلاگ عالی داری
پاسخ:ممنووووووووووووووووووون


نسرین
ساعت17:56---6 مرداد 1393
سلام وبلاگت خوبه عزیزم به منم یه سر بزنی خوشحال میشم بای
پاسخ:ممنون عزیزم خوشحال شدم که اومدی اینجا میام منم قربونت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 21:41 | نویسنده : محدثه |